
یادم نمیآمد امروز چند شنبه است؟ اول هفته، وسطش یا آخرش؟ حسِ آسوده ای ست این زمان را از دست دادن. آدم انگار در دقایقی که جزءِ تقویم تاریخ محاسبه نمیشود احساس امنیت بیشتری دارد؛ مثلِ همین ساعاتِ باقیمانده یِ روزِ 30 ام اسفند بعد از تحویلِ سال... این که ساعتهایت آنقدر تمام به خودت تعلق داشته باشد که نگران گذشتِ آن نباشی. اینکه بتوانی حالات را بیدغدغهی دیروز و فردایت زندگی کنی، برایِ امثالِ منی که حساب ثانیههایمان را از خودمان میکشیم خیلی لذت دارد.
امروز من در فاصلهی اینکه تاریخِ از یاد بُرده را بدانم، تا باز دانستن و دوباره برنامه ریختن برای جمعوجور کردنِ کارها، زندگیها کردم... امروز دلم میخواست در چند دقیقهای که نمیدانستم کجای جدولِ زمان ایستادهام، آرامش و اطمینانِ آغوشِ تو را جاودانه کنم.
خاطرات را باید سطل سطل از چاه زندگی بیرون کشید...
خاطرات نه سر دارند و نه ته...
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند...
میرسند ... گاهی وسط یک فکر...
گاهی وسط خیابان...
... داغت می کنند... سردت می کنند...
رگ خوابت را بلدند...
زمینت می زنند...
خاطرات تمام نمی شوند...
تمامت می کنند
کوه ها آمده اند تا کنار دیوار اتاق. تا نزدیک پنجره. با همان شکوه و زیبایی. در حالی که برف در قله هایشان هیاهو می کند، و نام ها و یادها در دامنه هایشان تکرار می شوند.
کوه ها، آرام و با وقار نشسته اند در قاب ِ زمینه ی بونسای... من نشسته ام برابرِ این طبیعتِ خیال انگیز مینیاتوری شده. دارم فکر می کنم:
اتاق جنگل است.
اتاق دریاست.
اتاق کوه است.
اتاق سراسرِ این جهان است که من تنها سفر کرده ام.
اتاق جای نشستن نیست.
من، خانه را میانِ بازوان تو دیدم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: جملات احساسی و عاشقانه ، ،
تاريخ : دو شنبه 9 ارديبهشت 1392
ا 21:42 نويسنده : soheil ا